عطار (غزلیات)/مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
ظاهر
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد | صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد | |||||
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم | زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد | |||||
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله | از روی او سپندی کس را به سر نیامد | |||||
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی | فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد | |||||
آخر سپند باید بهر چنان جمالی | دردا که هیچ کس را این کار برنیامد | |||||
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس | هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد | |||||
چون گام اول از خود جمله شدند فانی | کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد | |||||
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود | خورشید سایهای را گر در نظر نیامد | |||||
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت | تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد | |||||
که گوشهی جگر خواند او از میان جانت | تا از میان جانش بوی جگر نیامد | |||||
چندان که برگشادم بر دل در معانی | عطار را از آن در جز دردسر نیامد |