عطار (غزلیات)/محلم نیست که خورشید جمالت بینم
ظاهر
محلم نیست که خورشید جمالت بینم | بو که باری اثر عکس خیالت بینم | |||||
کاشکی خاک رهت سرمهی چشمم بودی | که ندانم که دمی گرد وصالت بینم | |||||
صد هزاران دل کامل شده در کوی امید | خاک بوس در و درگاه جلالت بینم | |||||
همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو | گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم | |||||
جگرم خون شد از اندیشهی آن تا پس ازین | جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم | |||||
تو مرا دم به دم اندر غم خود میبینی | من زهی دولت اگر سال به سالت بینم | |||||
خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز | نی بخور خون دل من که حلات بینم | |||||
گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی | نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم |