عطار (غزلیات)/لعل تو به جان فزایی آمد
ظاهر
لعل تو به جان فزایی آمد | چشم تو به دلربایی آمد | |||||
چون صد گرهم فتاد در کار | زلفت به گرهگشایی آمد | |||||
با زنگی خال تو که بر ماه | در جلوهی خودنمایی آمد | |||||
در دیدهی آفتاب روشن | چون نقطهی روشنایی آمد | |||||
با چشم تو میبباختم جان | چون چشم تو دردغایی آمد | |||||
بگریخت دلم ز چشم تو زود | وآواره ز بی وفایی آمد | |||||
در حلقهی زلفت آن دم افتاد | کز چشم تواش رهایی آمد | |||||
هرگاه که بگذری به بازار | گویند به جان فزایی آمد | |||||
یکتایی ماه شق شد از رشک | تا سرو تو در دوتایی آمد | |||||
بنشین و دگر مرو اگرچه | در کار تو صد روایی آمد | |||||
دانی نبود صواب اسلام | آنجا که بت ختایی آمد | |||||
بردی دلم و بحل بکردم | واشکم همه در گوایی آمد | |||||
در کار من جدا فتاده | چندین خلل از جدایی آمد | |||||
بیگانه مباش زانکه عطار | پیش تو به آشنایی آمد |