عطار (غزلیات)/فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ظاهر
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد | ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد | |||||
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد | کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد | |||||
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد | ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد | |||||
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا | کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد | |||||
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی | که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد | |||||
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد | که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد | |||||
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی | چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد | |||||
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید | که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد | |||||
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد | ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد | |||||
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود | ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد | |||||
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا | که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد | |||||
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری | ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد |