عطار (غزلیات)/عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
ظاهر
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت | مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت | |||||
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود | آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت | |||||
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد | هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت | |||||
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم | پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت | |||||
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری | کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت | |||||
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد | برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت | |||||
گفتم اکنون ذرهای دیگر بمانم گفت باش | ذرهی دیگر چه باشد ذرهای دیگر بسوخت | |||||
چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست | کفر و ایمانش نماند مومن و کافر بسوخت |