عطار (غزلیات)/عزم خرابات بیقنا نتوان کرد
ظاهر
عزم خرابات بیقنا نتوان کرد | دست به یک درد بی صفا نتوان کرد | |||||
چون نه وجود است نه عدم به خرابات | لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد | |||||
شاه مباش و گدا مباش که آنجا | هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد | |||||
گم شدن و بیخودی است راه خرابات | توشهی این راه جز فنا نتوان کرد | |||||
هر که ز خود محو گشت در بن این دیر | وعدهی اثبات او وفا نتوان کرد | |||||
سایه که در قرص آفتاب فرو شد | تا به ابد چارهی بقا نتوان کرد | |||||
لا شو اگر عزم میکنی تو به بالا | زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد | |||||
گر قدری عمر بیحضور کنی فوت | تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد | |||||
خود قدری نیست این قدر که جهان است | ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد | |||||
گر ز خرابات درد قسم تو آید | تا ابد الابدش دوا نتوان کرد | |||||
چون به خرابات حاجت تو حضور است | حاجت تو بی میی روا نتوان کرد | |||||
یار عزیز است خاصه یار خرابات | در حق یاری چنین ریا نتوان کرد | |||||
هم نفسی دردکش اگر به کف آری | دامن او یک نفس رها نتوان کرد | |||||
تا که نگردد فرید درد کش دیر | قصه دردی کشان ادا نتوان کرد |