عطار (غزلیات)/شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد
ظاهر
شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد | پیر ما خرقهی خود چاک زد و ترسا شد | |||||
عقل از طرهی او نعرهزنان مجنون گشت | روح از حلقهی او رقصکنان رسوا شد | |||||
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی | بس دل و جان که چو پروانهی نا پروا شد | |||||
هر که امروز معایینه رخ یار ندید | طفل راه است اگر منتظر فردا شد | |||||
همه سرسبزی سودای رخش میخواهم | که همه عمر من اندر سر این سودا شد | |||||
ساقیا جام می عشق پیاپی درده | که دلم از می عشق تو سر غوغا شد | |||||
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست | مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد | |||||
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز | زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد | |||||
روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت | کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد | |||||
قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی | قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد | |||||
بود و نابود تو یک قطرهی آب است همی | که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد | |||||
هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم | زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد |