عطار (غزلیات)/شمع رویت را دلم پروانهای است
ظاهر
شمع رویت را دلم پروانهای است | لیک عقل از عشق چون بیگانهای است | |||||
پر زنان در پیش شمع روی تو | جان ناپروای من پروانهای است | |||||
بر سر موی است جان کز دیرگاه | یک سر موی توام در شانهای است | |||||
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک | هر شکن از زلف تو بتخانهای است | |||||
واندران بتخانه درد عشق را | جان خون آلود من پیمانهای است | |||||
وصل تو گنجی است پنهان از همه | هر که گوید یافتم دیوانهای است | |||||
در خرابات خرابی میروم | زانکه گر گنجی است در ویرانهای است | |||||
مرغ آدم دانهی وصل تو جست | لاجرم در بند دام از دانهای است | |||||
خفتهای کز وصل تو گوید سخن | خواب خوش بادش که خوش افسانهای است | |||||
وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا | هر که فانی شد ز خود مردانهای است | |||||
گر مرا در عشق خود فانی کنی | باقیت بر جان من شکرانهای است | |||||
بیدقی عطار در عشق تو راند | گر به فرزینی رسد فرزانهای است |