عطار (غزلیات)/سحرگاهی شدم سوی خرابات
ظاهر
سحرگاهی شدم سوی خرابات | که رندان را کنم دعوت به طامات | |||||
عصا اندر کف و سجاده بر دوش | که هستم زاهدی صاحب کرامات | |||||
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ | بگو تا خود چه کار است از مهمات | |||||
بدو گفتم که کارم توبهی توست | اگر توبه کنی یابی مراعات | |||||
مرا گفتا برو ای زاهد خشک | که تر گردی ز دردی خرابات | |||||
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم | ز مسجد بازمانی وز مناجات | |||||
برو مفروش زهد و خودنمایی | که نه زهدت خرند اینجا نه طامات | |||||
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ | که در کعبه کند بت را مراعات | |||||
بگفت این و یکی دردی به من داد | خرف شد عقلم و رست از خرافات | |||||
چو من فانی شدم از جان کهنه | مرا افتاد با جانان ملاقات | |||||
چو از فرعون هستی باز رستم | چو موسی میشدم هر دم به میقات | |||||
چو خود را یافتم بالای کونین | چو دیدم خویشتن را آن مقامات | |||||
برآمد آفتابی از وجودم | درون من برون شد از سماوات | |||||
بدو گفتم که ای دانندهی راز | بگو تا کی رسم در قرب آن ذات | |||||
مرا گفتا که ای مغرور غافل | رسد هرگز کسی هیهات هیهات | |||||
بسی بازی ببینی از پس و پیش | ولی آخر فرومانی به شهمات | |||||
همه ذرات عالم مست عشقند | فرومانده میان نفی و اثبات | |||||
در آن موضع که تابد نور خورشید | نه موجود و نه معدوم است ذرات | |||||
چه میگویی تو ای عطار آخر | که داند این رموز و این اشارات |