عطار (غزلیات)/رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی
ظاهر
رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی | نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی | |||||
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی | خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی | |||||
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت | چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی | |||||
گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم | که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی | |||||
چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را | چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی | |||||
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من | در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی | |||||
تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی | به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی |