عطار (غزلیات)/دوش کان شمع نیکوان برخاست
ظاهر
دوش کان شمع نیکوان برخاست | ناله از پیر و از جوان برخاست | |||||
گل سرخ رخش چو عکس انداخت | جوش آتش ز ارغوان برخاست | |||||
آفتابی که خواجهتاش مه است | به غلامیش مدح خوان برخاست | |||||
از غم جام خسروی لبش | شور از جان خسروان برخاست | |||||
روی بگشاد تا ز هر مویم | صد نگهبان و دیدهبان برخاست | |||||
یارب از تاب زلف هندوی او | چه قیامت ز هندوان برخاست | |||||
مشک از چین زلف میافشاند | آه از ناف آهوان برخاست | |||||
چشم جادوش آتشی در زد | دود از مغز جادوان برخاست | |||||
فتنهای کان نشسته بود تمام | باز از آن ماه مهربان برخاست | |||||
پیش من آمد و زبان بگشاد | گفت یوسف ز کاروان برخاست | |||||
دل به من ده که گر به حق گویی | در غم من ز جان توان برخاست | |||||
دل چو رویش بدید دزدیده | بگریخت از من و دوان برخاست | |||||
آتش روی او بدید و بسوخت | به تجلی چو آن شبان برخاست | |||||
او چو سلطان به زیر پرده نشست | دل تنها چو پاسبان برخاست | |||||
چون همه عمر خویش یک مژه زد | همه مغزش ز استخوان برخاست | |||||
نتوان کرد شرح کز چه صفت | دل عطار ناتوان برخاست |