عطار (غزلیات)/دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
ظاهر
دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم | منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم | |||||
زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک | گرد کشتی بقا گرداب منکر یافتم | |||||
موج این دریا چرا فوقالثریا نگذرد | خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم | |||||
در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا | زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم | |||||
یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی | هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم | |||||
شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو | چون ز بحر چشم خود را دامنتر یافتم | |||||
با چنین تردامنی بس ایمنم از خشکسال | کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم | |||||
هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد | لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم | |||||
صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت | سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم | |||||
در تعجب ماندهام از قطرههای چشم خویش | زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم | |||||
ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم | قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم | |||||
مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است | زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم | |||||
از کنار بحر اخضر دیدهام وز خون خویش | از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم | |||||
مردم آبی چشمم را درین دریای اشک | گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم | |||||
کی نماید آب رویم در چنین دریا که من | روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم | |||||
منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد | در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم | |||||
اندرین دریای خون هر قطرهی خونین که هست | هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم | |||||
خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون | راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم | |||||
دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من | هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم | |||||
گر درین دریا کسی کشتی امید افکند | باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم | |||||
سینهی گردون که موجش آتشی زد زآفتاب | روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم | |||||
گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست | دایمش در جنب این دریا محقر یافتم | |||||
زانکه این دریا ز دل میخیزد آن دریا ز خون | درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم | |||||
تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد | خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم |