عطار (غزلیات)/دوش ناگه آمد و در جان نشست
ظاهر
دوش ناگه آمد و در جان نشست | خانه ویران کرد و در پیشان نشست | |||||
عالمی بر منظر معمور بود | او چرا در خانهی ویران نشست | |||||
گنج در جای خراب اولیتر است | گنج بود او در خرابی زان نشست | |||||
هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج | چون دلش بگرفت در زندان نشست | |||||
گرچه پیدا برد دل از دست من | آمد و بر جان من پنهان نشست | |||||
چون مرا تنها بدید آن ماه روی | گفت تنها بیش ازین نتوان نشست | |||||
جان بده وانگه نشست ما طلب | که توان با جان بر جانان نشست | |||||
از سر جان چون تو برخیزی تمام | من کنم آن ساعتت در جان نشست | |||||
چون ز جانان این سخن بشنید جان | خویش را درباخت و سرگردان نشست | |||||
خویشتن را خویشتن آن وقت دید | کو چو گویی در خم چوگان نشست | |||||
دایما در نیستی سرگشته بود | زان چنین عطار زان حیران نشست |