عطار (غزلیات)/دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت
ظاهر
دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت | دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت | |||||
جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او | غصهها کردش ز پشت دست دندان برگرفت | |||||
ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس | برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت | |||||
جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت | عقل حیلتگر به کلی دست ازیشان برگرفت | |||||
بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او | گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت | |||||
فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف | ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت | |||||
شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب | بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت |