عطار (غزلیات)/دوش آمد و گفت از آن ما باش
ظاهر
دوش آمد و گفت از آن ما باش | در بوتهی امتحان ما باش | |||||
گر خواهی بود زندهی جاوید | زنده به وجود جان ما باش | |||||
عمری است که تا از آن خویشی | گر وقت آمد از آن ما باش | |||||
مردانه به کوی ما فرود آی | نعره زن و جان فشان ما باش | |||||
گر محرم پیشگه نهای تو | هم صحبت آستان ما باش | |||||
پریده زآشیان مایی | جویندهی آشیان ما باش | |||||
از ننگ وجود خود بپرهیز | فانی شو و بی نشان ما باش | |||||
ره نتوانی به خود بریدن | در پهلوی پهلوان ما باش | |||||
تا کی خفتی که کاروان رفت | در رستهی کاروان ما باش | |||||
چون میدانی که جمله ماییم | با جمله مگو زبان ما باش | |||||
چون اعجمیند خلق جمله | تو با همه ترجمان ما باش | |||||
تا چند ز داستان عطار | مستغرق داستان ما باش |