عطار (غزلیات)/دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
ظاهر
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید | مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید | |||||
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت | تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید | |||||
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد | هر عضو من معاینه کوهی گران کشید | |||||
گفتار خویش بگذر اگر میتوان گذشت | یعنی بلای من کش اگر میتوان کشید | |||||
گفتم هزار جان گرامی فدای تو | از حکم تو چگونه توانم عنان کشید | |||||
چون جان من به قوت او مرد کار شد | از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید | |||||
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت | وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید | |||||
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی | خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید | |||||
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید | سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید | |||||
بس آه پردهسوز که از قعر دل بزد | بس نعرهی عجیب که از مغز جان کشید | |||||
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک | دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید | |||||
عطار آشکار از آن دید نور عشق | کان دلفروز سرمهی عشقش نهان کشید |