عطار (غزلیات)/دل رفت وز جان خبر ندارم
ظاهر
دل رفت وز جان خبر ندارم | این بود سخن دگر ندارم | |||||
گرچه شدهام چو موی بی او | یک موی ازو خبر ندارم | |||||
همچون گویم که در ره او | دارم سر او و سر ندارم | |||||
هم بی خبرم ز کار هر دم | هم یک دم کارگر ندارم | |||||
راه است بدو ز ذره ذره | من دیدهی راهبر ندارم | |||||
خورشید همه جهان گرفته است | من سوخته دل نظر ندارم | |||||
چندان که روم به نیستی در | از هستی او گذر ندارم | |||||
فریاد که زیر پرده مردم | افسوس که پرده در ندارم | |||||
گرچه همه چیزها بدیدم | جز نام ز نامور ندارم | |||||
زان چیز که اصل چیزها اوست | مویی خبر و اثر ندارم | |||||
دردا که شدم به خاک و در دست | جز باد ز خشک و تر ندارم | |||||
فیالجمله نصیبهای که بایست | گر دارم ازو وگر ندارم | |||||
افسانهی عشق او شدم من | وافسانه جزین ز بر ندارم | |||||
با این همه ناامیدی عشق | دل از غم عشق بر ندارم | |||||
سیمرغ جهانم و چو عطار | یک مرغ به زیر پر ندارم |