عطار (غزلیات)/دلی کز عشق او دیوانه گردد
ظاهر
دلی کز عشق او دیوانه گردد | وجودش با عدم همخانه گردد | |||||
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد | ز عشق شمع او دیوانه گردد | |||||
کسی باید که از آتش نترسد | به گرد شمع چون پروانه گردد | |||||
به شکر آنکه زان آتش بسوزد | همه در عالم شکرانه گردد | |||||
کسی کو بر وجود خویش لرزد | همان بهتر که در کاشانه گردد | |||||
اگر بر جان خود لرزد پیاده | به فرزینی کجا فرزانه گردد | |||||
بخیلی کو به یک جو زر بمیرد | چرا گرد مقامرخانه گردد | |||||
چو ماهی آشنا جوید درین بحر | بکل از خاکیان بیگانه گردد | |||||
چو در دریا فتاد آن خشک نانه | مکن تعجیل تا ترنانه گردد | |||||
اگر تو دم زنی از سر این بحر | دل خونابه را پیمانه گردد | |||||
بسی افسون کند غواص دریا | که در دم داشتن مردانه گردد | |||||
اگر در قعر دریا دم برآرد | همه افسون او افسانه گردد | |||||
درین دریا دل پر درد عطار | ندانم مرد گردد یا نگردد |