عطار (غزلیات)/دلا در سر عشق از سر میندیش
ظاهر
دلا در سر عشق از سر میندیش | بده جان و ز جان دیگر میندیش | |||||
چو سر در کار و جان در یار بازی | خوشی خویش ازین خوشتر میندیش | |||||
رسن از زلف جانان ساز جان را | وزین فیروزهگون چنبر میندیش | |||||
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع | به پهلو میرو و از پر میندیش | |||||
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان | ز کار ممن و کافر میندیش | |||||
مقامرخانهی رندان طلب کن | سر اندر باز و از افسر میندیش | |||||
چو سر در باختی بشناختی سر | چو سر بشناختی از سر میندیش | |||||
همه بتها چو ابراهیم بشکن | هم از آذر هم از آزر میندیش | |||||
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش | هم از دار و هم از منبر میندیش | |||||
اگر عشقت بسوزد بر سر دار | دهد بر باد خاکستر میندیش | |||||
چو انگشت سیهرو گشت اخگر | تو آن انگشت جز اخگر میندیش | |||||
چو می با ساغر صافی یکی گشت | دویی گم شد می و ساغر میندیش | |||||
چو مس در زر گدازد مرد صراف | مس آنجا زر بود جز زر میندیش | |||||
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز | جز استغراق در دلبر میندیش | |||||
اگر خواهی که گوهر بیابی | درین دریا به جز گوهر میندیش | |||||
بسی کشتی جان بر خشک راندی | تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش | |||||
چنان فربه نهای تو هم درین کار | اگر صیدی فتد لاغر میندیش | |||||
چو تو دایم به پهنا میشوی باز | ازین وادی پهناور میندیش | |||||
درین دریای پر گرداب حسرت | کس از عطار حیرانتر میندیش |