عطار (غزلیات)/در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
ظاهر
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس | گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس | |||||
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام | کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس | |||||
زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین | وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس | |||||
آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست | زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس | |||||
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست | لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس | |||||
کرسی است سینهی تو و عرش است دل درو | وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس | |||||
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش | گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس | |||||
یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب | اینجا چو تو نهای تو ز شادی و غم مپرس | |||||
هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی | پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس | |||||
عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو | در لذت حقیقت خود از الم مپرس |