عطار (غزلیات)/در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست
ظاهر
در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست | وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست | |||||
عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت | بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست | |||||
جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند | بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست | |||||
دل بر سر ره ماند که میدید که هستش | مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست | |||||
این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق | یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست | |||||
در ماتم این درد که دورند از آن خلق | آشفته و سرگشته چو من نوحهگری نیست | |||||
زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز | کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست | |||||
جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست | گفتا نهای واقف که مرا نیشکری نیست | |||||
از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد | زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست | |||||
عطار چو کس را خطری نیست درین راه | تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست |