عطار (غزلیات)/درد دل را دوا نمی‌دانم

از ویکی‌نبشته
عطار (غزلیات) از عطار
(درد دل را دوا نمی‌دانم)
  درد دل را دوا نمی‌دانم گم شدم سر ز پا نمی‌دانم  
  از می نیستی چنان مستم که صواب از خطا نمی‌دانم  
  چند از من کنی سال که من درد را از دوا نمی‌دانم  
  حل این مشکلم که افتادست در خلا و ملا نمی‌دانم  
  به چه داد و ستد کنم با خلق که قبول از عطا نمی‌دانم  
  هرچه از ماه تا به ماهی هست هیچ از خود جدا نمی‌دانم  
  وانچه در اصل و فرع جمله تویی یا منم جمله یا نمی‌دانم  
  گر یک است این همه یکی بگذار که عدد را قفا نمی‌دانم  
  ور یکی نی و صد هزار است این صد و یک من چرا نمی‌دانم  
  حیرتم کشت و من درین حیرت ره به کار خدا نمی‌دانم  
  چشم دل را که نفس پرده‌ی اوست در جهان توتیا نمی‌دانم  
  آنچه عطار در پی آن رفت این زمان هیچ جا نمی‌دانم