عطار (غزلیات)/خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم
ظاهر
خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم | وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم | |||||
دل من سوختهی حیرت گوناگون است | تا کی از فکرت خود سوختهتر گردانم | |||||
چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا | پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم | |||||
می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم | گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم | |||||
چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند | چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم | |||||
نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی | گر بسی بنگرم و مسله برگردانم | |||||
نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم | از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم | |||||
آری ای دوست بجز دانهی خود نتوان خورد | خویش را فیالمثل ار مرغ بپر گردانم | |||||
تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار | سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم |