عطار (غزلیات)/خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی
ظاهر
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی | سود و سرمایهی دین بر سر بازار کنی | |||||
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است | خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی | |||||
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش | چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی | |||||
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر | عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی | |||||
آن نه کام است که ناکام بجا بگذری | وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی | |||||
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه | نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی | |||||
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود | خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی | |||||
سهو کارا به تک خاک همی باید خفت | طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی | |||||
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه | به چه شادی خرفا خندهی بسیار کنی | |||||
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ | عنکبوتانه کجا پردهی احرار کنی | |||||
این همه دانی و کارت همه بی وجه بود | خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی | |||||
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن | لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی | |||||
خویش و همسایهی تو گرسنه وز پر طمعی | نفروشی به کسی غله در انبار کنی | |||||
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهی آن | تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی | |||||
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین | وانگه از ناز به مرغ و بره پرواز کنی | |||||
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند | به تعزز سزد ار در همه نظار کنی | |||||
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا | اول آن به که طلبکاری عطار کنی |