عطار (غزلیات)/خطت خورشید را در دامن آورد
ظاهر
خطت خورشید را در دامن آورد | ز مشک ناب خرمن خرمن آورد | |||||
چنان خطت برآوردست دستی | که با خورشید و مه در گردن آورد | |||||
کلهدار فلک از عشق خطت | چو گل کرده قبا پیراهن آورد | |||||
خط مشکینت جوشی در دل انداخت | لب شیرینت جوشی در من آورد | |||||
فلک را عشق تو در گردش انداخت | جهان را شوق تو در شیون آورد | |||||
ندانم تا فلک در هیچ دوری | به خوبی تو یک سیمینتن آورد | |||||
فلک چون هر شبی زلف تو میدید | که چندین حلقهی مردافکن آورد | |||||
ز چشم بد بترسید از کواکب | سر زلف تو را چوبکزن آورد | |||||
از آن سر رشته گم کردم که رویت | دهانی همچو چشم سوزن آورد | |||||
از آن سرگشته دل ماندم که لعلت | گهر سیدانه در یک ارزن آورد | |||||
ز بهر ذرهای وصل تو هر روز | اگر خورشید وجهی روشن آورد | |||||
چون آن ذره نیافت از خجلت آن | فرو شد زرد و سر در دامن آورد | |||||
دل عطار در وصلت ضمیری | به اسرار سخن آبستن آورد |