عطار (غزلیات)/خبرت هست که خون شد جگرم
ظاهر
خبرت هست که خون شد جگرم | وز می عشق تو چون بی خبرم | |||||
زآرزوی سر زلف تو مدام | چون سر زلف تو زیر و زبرم | |||||
نتوان گفت به صد سال آن غم | کز سر زلف تو آمد به سرم | |||||
میتپم روز و شب و میسوزم | تا که بر روی تو افتد نظرم | |||||
خود ز خونابهی چشمم نفسی | نتوانم که به تو در نگرم | |||||
گر به روز اشک چو در میبارم | میبر آید دل پر خون ز برم | |||||
چون نبینم نظری روی تو من | به تماشای خیال تو درم | |||||
گر نخوردی غم این سوخته دل | غم عشق تو بخوردی جگرم | |||||
چند گویی که تو خود زر داری | پشت گرمی تو غمت را چه خورم | |||||
دور از روی تو گر درنگری | پشت گرمی است ز روی چو زرم | |||||
روی عطار چو زر زان بشکست | که زری نیست به وجه دگرم |