عطار (غزلیات)/جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
ظاهر
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی | دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی | |||||
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه | زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی | |||||
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست | همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی | |||||
من چو گویی پا و سر گم کردهام تا تو مرا | زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی | |||||
من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر | میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی | |||||
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه | چون سگان کوی خویشم ریزهی خوانی دهی | |||||
چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای | نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی | |||||
من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست | این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی | |||||
کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم | هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی | |||||
داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست | دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی |