عطار (غزلیات)/جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
ظاهر
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد | رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد | |||||
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد | جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد | |||||
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید | اندیشهی وصالت جز در گمان نگنجد | |||||
در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند | در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد | |||||
پیغم خستگانت در کوی تو که آرد | کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد | |||||
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید | جام کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد | |||||
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد | مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد | |||||
بخشای بر غریبی کز عشق مینمیرد | وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد | |||||
جان داد دل که روزی در کوت جای یابد | نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد | |||||
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید | عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد |