عطار (غزلیات)/تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
ظاهر
تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم | به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم | |||||
ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز | که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم | |||||
عجایب نامهی عشقت به پایان چون برم آخر | که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم | |||||
چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من | مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم | |||||
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم | نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم | |||||
چگونه چشمهی حیوان درین وادی به دست آرم | که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم | |||||
از آن شد کشتیم غرقاب و من با پارهای تخته | که در گرداب این دریای موجآور فرو ماندم | |||||
چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم | هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم | |||||
ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من | چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم | |||||
ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی | که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم |