عطار (غزلیات)/تورا گر نیست با من هیچ کاری
ظاهر
تورا گر نیست با من هیچ کاری | مرا با تو بسی کار است باری | |||||
منت پیوسته خواهم بود غمخوار | توم گرچه نباشی غمگساری | |||||
ز حل و عقد عشق ملک رویت | ندارم حاصلی جز انتظاری | |||||
بر امید رخ چون آفتابت | چو سایه میگذارم روزگاری | |||||
دلم را تا تو خواهی بود باقی | نخواهد بود یک ساعت قراری | |||||
دلا گر سر عشقت اختیار است | شوی در راه او بی اختیاری | |||||
اگر خود را سر مویی شماری | سر مویی نیایی در شماری | |||||
اگر خود را ز فرعونی ندانی | ز فرعونی تمامت خاکساری | |||||
جهان پر آفتاب است و تو سایه | نیابی جز فنا اینجا حصاری | |||||
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم | برآرد از تو آن یک دم دماری | |||||
چه گردی گرد این دریای اعظم | که جایی غرقه گردی زار زاری | |||||
اگر موجی ازین دریا برآید | نماند صورت و صورت نگاری | |||||
ز دریا چند گویی چون ندیدی | ازین دریا بجز پر خون کناری | |||||
تو معذوری که پشمین دیدهای شیر | ندیدی هیچ شیر مرغزاری | |||||
اگر روزی ببینی جنگ شیران | ز فای فخر سازی عین عاری | |||||
برو چندین چه گردی گرد این راه | که چشمت کور گردد از غباری | |||||
به چشم خود برو پیری طلب کن | که تو ننگی شوی بی نامداری | |||||
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست | ز خدمتکار سلطان باش باری | |||||
اگر نرسد تو را تخت و وزارت | به سگبانی او بر ساز کاری | |||||
به هر نوعی که باشی آن او باش | چو بودی آن او چه گل چه خاری | |||||
اگر تو یاد گیری حرف عطار | بست این باد دایم یادگاری |