عطار (غزلیات)/ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من
ظاهر
ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من | صد چشمه ز چشم من بارید روان من | |||||
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم | امروز چنان دیدم زنار میان من | |||||
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی | نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من | |||||
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم | این است کنون حاصل در بتکده جان من | |||||
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا | در حال دل خسته بشکست امان من | |||||
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی | صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من | |||||
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی | حقا که درون خود کفر است نهان من |