عطار (غزلیات)/ترسا بچهای به دلستانی
ظاهر
ترسا بچهای به دلستانی | در دست شراب ارغوانی | |||||
دوش آمد و تیز و تازه بنشست | چون آتش و آب زندگانی | |||||
دانی که خوشی او چه سان بود | چون عشق به موسم جوانی | |||||
در بسته میان خود به زنار | بگشاده دهن به دلستانی | |||||
در هر خم زلف دلفریبش | صد عالم کافری نهانی | |||||
آمد بنشست و پیر ما را | بنهاد محک به امتحانی | |||||
القصه چو پیر روی او دید | از دست بشد ز ناتوانی | |||||
دردی ستد و درود دین کرد | یارب ز بلای ناگهانی | |||||
دردا که چنان بزرگواری | برخاست ز راه خرده دانی | |||||
ترسا بچه را به پیش خود خواند | پس گفت نشان ره چه دانی | |||||
گفتا که نشان راه جایی است | کانجا نه تویی و نه نشانی | |||||
چون پیر سخن شنید جان داد | عطار سخن بگو که جانی |