عطار (غزلیات)/تا که گشت این خیالخانه پدید
ظاهر
تا که گشت این خیالخانه پدید | هر زمان گشت صد بهانه پدید | |||||
ناپدید است عیسی مریم | قصهی سوزن است و شانه پدید | |||||
صد جهان ناپدید شد که نشد | ذرهای کس درین دهانه پدید | |||||
گرچه تو صد هزار میبینی | هیچکس نیست در میانه پدید | |||||
چون دو گیتی به جز خیالی نیست | کیست غمگین و شادمانه پدید | |||||
زین همه نقشهای گوناگون | نیست جز نقش یک یگانه پدید | |||||
روشنی از یک آفتاب بود | گر شود در هزار خانه پدید | |||||
مرغ در دام اوفتاده بسی است | وی عجب نیست مرغ و دانه پدید | |||||
مینماید بسی خیال ولیک | نه زمان است و نه زمانه پدید | |||||
زین همه کار و بار و گفت و شنود | اثری نیست جاودانه پدید | |||||
صد جهان خلق همچو تیر برفت | نه نشان است و نه نشانه پدید | |||||
قطره بس ناپدید بینم از آنک | هست دریای بی کرانه پدید | |||||
نه که خود قطره کی خبر دارد | که پدید است بحر یا نه پدید | |||||
دو جهان پر و بال سیمرغ است | نیست سیمرغ و آشیانه پدید | |||||
ره به سیمرغ چون توان بردن | بیش هر گام صد ستانه پدید | |||||
قدر خلعت کنون بدانستم | که بشد خازن و خزانه پدید | |||||
گر درین شرح شد زبان از کار | از دل آمد بسی زبانه پدید | |||||
سر فروپوش چند گویی از آنک | نیست پایان این فسانه پدید | |||||
گر شود گوش ذرههای دو کون | نشود سر این ترانه پدید | |||||
شیرمردان مرد را اینجا | عالمی عذر شد زنانه پدید | |||||
ندهد شرح این کسی چو فرید | کاسمان هست از آسمانه پدید |