عطار (غزلیات)/تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
ظاهر
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است | در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است | |||||
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی | زیرا که عشق جانان دریای بیکران است | |||||
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان | در باز جان و دل را کین راه بی نشان است | |||||
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی | گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است | |||||
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد | لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است | |||||
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز | یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است | |||||
رند شراب خواره، چون مست مست گردد | گوید که هر دو عالم در حکم من روان است | |||||
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی | حالی خجل بماند داند که نه چنان است | |||||
عطار مست عشقی از عشق چند لافی | گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است |