عطار (غزلیات)/تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
ظاهر
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست | جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست | |||||
ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر | خورشید را ز پردهی مشکین نقاب بست | |||||
ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید | پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست | |||||
گر چهرهی تو در نگشادی فتوح را | میخواست طرهی تو ره فتح باب بست | |||||
عالم که بود تیرهتر از زلف تو بسی | روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست | |||||
تا هست روی تو که سر آفتاب داشت | تا هست آب خضر که دل در سراب بست | |||||
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد | سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست | |||||
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم | چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست | |||||
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو | از قفل لعل چو در در خوشاب بست | |||||
جادو شنیدهام که ببندد به حکم آب | وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست | |||||
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد | بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست | |||||
چون خیمهی جمال تو از پیش برفگند | از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست | |||||
جانی که گشت خیمهنشین جمال تو | یکبارگی در هوس جاه و آب بست | |||||
مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت | بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست |