عطار (غزلیات)/بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
ظاهر
بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد | دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد | |||||
انگشت نمای دو جهان گشت به عزت | هر دل که سراسیمهی آن زلف به خم شد | |||||
چون پرده برانداختی از روی چو خورشید | هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد | |||||
راه تو شگرف است بسر میروم آن ره | زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد | |||||
عشاق جهان جمله تماشای تو دارند | عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد | |||||
تا مشعلهی روی تو در حسن بیفزود | خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد | |||||
تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد | خورشید ز پرده بهدر افتاد و علم شد | |||||
تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد | جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد | |||||
چون آه جگرسوز ز عطار برآمد | با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد |