عطار (غزلیات)/بودی که ز خود نبود گردد
ظاهر
بودی که ز خود نبود گردد | شایستهی وصل زود گردد | |||||
چوبی که فنا نگردد از خود | ممکن نبود که عود گردد | |||||
این کار شگرف در طریقت | بر بود تو و نبود گردد | |||||
هرگه که وجود تو عدم گشت | حالی عدمت وجود گردد | |||||
ای عاشق خویش وقت نامد | کابلیس تو در سجود گردد | |||||
دل در ره نفس باختی پاک | تا نفس تو جفت سود گردد | |||||
دل نفس شد و شگفتت آید | گر یک علوی جهود گردد | |||||
هر دم که به نفس می برآری | در دیدهی دل چو دود گردد | |||||
بی شک دل تو از آن چنان دود | کوری شود و کبود گردد | |||||
عطار بگفت آنچه دانست | باقی همه بر شنود گردد |