عطار (غزلیات)/به وادییی که درو گوی راه سر بینی
ظاهر
به وادییی که درو گوی راه سر بینی | به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی | |||||
ز هرچه میدهدت روزگار عمر بهست | ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی | |||||
ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی | اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی | |||||
مساز قبهی زرین که تیز شمشیر است | سزای قبهی زرین که بر سپر بینی | |||||
اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز | چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی | |||||
چو هر چه هست همه اصل خویش میجویند | ز شوق جملهی ذرات در سفر بینی | |||||
چو کل اصل جهان از یک اصل خاستهاند | سزد که کل جهان را به یک نظر بینی | |||||
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای | که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی | |||||
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی | که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی | |||||
چگونه پای نهی در خزانهای که درو | به هر سویی که روی صد هزار سر بینی | |||||
نه لحظهای ز همه خفتگان خبر شنوی | نه ذرهای ز همه رفتگان اثر بینی | |||||
ز بس که خون جگر میفروخورد به زمین | زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی | |||||
اگر جهان همه از پس کنی نمیدانم | که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی | |||||
درین مصیبت و سرگشتگی محال بود | که در زمانه چو عطار نوحهگر بینی |