عطار (غزلیات)/به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم
ظاهر
به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم | به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم | |||||
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او | ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم | |||||
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم | چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم | |||||
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان | ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم | |||||
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید | که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم | |||||
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی | که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم | |||||
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی | که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم |