عطار (غزلیات)/بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
ظاهر
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش | دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش | |||||
از بس که سر زلفش در خون دل من شد | در نافهی زلف او دل گشت جگرخوارش | |||||
چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد | ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش | |||||
ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری | چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش | |||||
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو | بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش | |||||
بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت | دل باز نمیخواهم اما تو نکو دارش | |||||
تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو | جان میبفروشم من کس نیست خریدارش | |||||
چون نیست وصالت را در کون خریداری | عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش |