عطار (غزلیات)/بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت
ظاهر
بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت | مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت | |||||
داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب | عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت | |||||
تشنهی وصل تو دل چون به درت کرد روی | ماند به در حلقهوار وز درت آبی نیافت | |||||
دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب | زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت | |||||
چند زند بر نمک یار دلم گوییا | به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت | |||||
دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود | خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت | |||||
گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب | سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت | |||||
گفت مرا خواندهای لیک نه از جان و دل | هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت | |||||
در ره ما هر که را سایهی او پیش اوست | از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت | |||||
گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد | زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت | |||||
تا دل عطار دید هستی خود را حجاب | رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت |