عطار (غزلیات)/برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
ظاهر
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید | تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید | |||||
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد | تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید | |||||
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی | در میان جان تو گنجی نهان آید پدید | |||||
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی | ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید | |||||
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان | در خیال آسمان کی آسمان آید پدید | |||||
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان | از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید | |||||
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر | تا پدید آرندهی اصل عیان آید پدید | |||||
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای | کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید | |||||
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است | اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید | |||||
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام | تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید | |||||
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را | نور با آب سیه در یک مکان آید پدید | |||||
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای | چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید | |||||
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب | میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید | |||||
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست | دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید | |||||
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای | زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید | |||||
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان | تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید | |||||
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد | حل این کی از فرید خردهدان آید پدید |