عطار (غزلیات)/برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
ظاهر
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو | بس خون که از دلها بریخت آن غمزهی خونریز تو | |||||
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن | شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو | |||||
در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان | چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خونریز تو | |||||
شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل | از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو | |||||
آنها که مردان رهند از شوق تو جان میدهند | شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو | |||||
از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت | چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو | |||||
بی روی تو ای دل گسل درماندهی پایی به گل | عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو |