عطار (غزلیات)/بحری است عشق و عقل ازو برکنارهای
ظاهر
بحری است عشق و عقل ازو برکنارهای | کار کنارگی نبود جز نظارهای | |||||
در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی | هرگز کجا فتادی ازو برکنارهای | |||||
وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل | عقل است اعجمی و خرد شیرخوارهای | |||||
در پردهی وجود ز هستی عدم شوند | آنها که ره برند درین پرده پارهای | |||||
بسیار چاره میطلبی تا که سر عشق | یک دم شود به پیش تو چون آشکارهای | |||||
گر صد هزار سال درین ره قدم زنی | تا تو تویی تو را نتوان کرد چارهای | |||||
تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود | تا بر دلت ز عشق نیاید کتارهای | |||||
در هر هزار سال به برج دلی رسد | از آسمان عشق بدین سان ستارهای | |||||
عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو | در هر دو کون چون تو نباشد سوارهای |