عطار (غزلیات)/ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
ظاهر
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی | دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی | |||||
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم | گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی | |||||
شد در سر کار تو همه مایهی عمرم | آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی | |||||
یک چند در اندیشهی روی تو نشستم | معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی | |||||
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ | آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی | |||||
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی | چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی | |||||
تبدیل نداری که توان خواند جهانت | تغییر نداری که توان گفت که جانی | |||||
عطار عیان است که محتاج بیان است | گر اهل عیانی به چه در بند عیانی |