عطار (غزلیات)/ای که ز سودای عشق بی سر و پا ماندهای
ظاهر
ای که ز سودای عشق بی سر و پا ماندهای | بر سر این راه دور خفته چرا ماندهای | |||||
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست | آه که آگه نهای کز که جدا ماندهای | |||||
جملهی مردان راه، راه گرفتند پیش | زان همه چون کس نماند پس تو که را ماندهای | |||||
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو | جان و دل ایثار کن گر به وفا ماندهای | |||||
خفتهی غفلت شدی مینشناسی که تو | از پی هستی خویش در چه بلا ماندهای | |||||
هستی تو بند توس نیستیی برگزین | زانکه لقا رو نبست تا به بقا ماندهای | |||||
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت | درد تو خواهیم ما تا تو گدا ماندهای | |||||
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار | هیچ ممان آن خویش گر تو به ما ماندهای | |||||
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین | زانکه ز هستی خویش بی سر و پا ماندهای |