عطار (غزلیات)/ای چو گویی گشته در میدان او
ظاهر
ای چو گویی گشته در میدان او | تا ابد چون گوی سرگردان او | |||||
همچو گویی خویشتن تسلیم کن | پس به سر میگرد در میدان او | |||||
جان اگر زو داری و جانانت اوست | تن فرو ده درخم چوگان او | |||||
سوز عشقش بس بود در جان تو را | دل منه بر وصل و بر هجران او | |||||
با وصال و هجر او کاریت نیست | اینت بس یعنی که عشقت زان او | |||||
این کمالت بس که در وادی عشق | خویش را بینی همی حیران او | |||||
تو کهای در راه عشقش قطرهای | غرقه در دریای بی پایان او | |||||
وانگه از هر سوی میپرسی خبر | تا کجا دارد کسی دیوان او | |||||
تن زن ای عطار و جان پروانه وار | برفشان چون در رسد فرمان او |