عطار (غزلیات)/ای عقل گرفته از رخت فال
ظاهر
ای عقل گرفته از رخت فال | بر زلف تو وقف جان ابدال | |||||
از زلف تو حل نمیتوان کرد | یک شکل ز صد هزار اشکال | |||||
شرح سر زلف تو دهم من | هرگه که شوم به صد زبان لال | |||||
ای در ره حل و عقد عشقت | پیران هزار ساله اطفال | |||||
در معرکهی تو شیرمردان | بر ریگ همی زنند دنبال | |||||
کردی ظلمات و آب حیوان | معروف هم از لب و هم از خال | |||||
در یوسف مصر کس ندیده است | آن لطف که در تو بینم امسال | |||||
سربسته از آن بگفتم این حرف | تا بو که حلولیی کند حال | |||||
اینجا که منم حلول نبود | استغراق است و کشف احوال | |||||
دل خون شد و زاد ره ندارم | وقت است که جان دهم به دلال | |||||
از هر مژه هر زمان ز شوقت | میبگشایم هزار قیفال | |||||
بگشای به نیستیم راهی | تا در زنم آتشی به اعمال | |||||
مرغ تو منم که تا که هستم | در عشق تو میزنم پر و بال | |||||
صد کوه به یک زمان ببخشی | وانگاه بگیریم به مثقال | |||||
از خرقهی هستیم برون آر | تا خرقه درافکنم به قوال | |||||
چون برهنگان بی سر و پای | بگریزم ازین جهان محتال | |||||
چند از متکلمان بارد | وز فلسفیان عقل فعال | |||||
هم فلسفه هم کلام بگذار | از بهر فضولیان دخال | |||||
با عیسی روح هم نفس شو | بگذار جدل برای دجال | |||||
در عشق گریز همچو عطار | تا باز رهی ز جاه و از مال |