عطار (غزلیات)/ای عجب دردی است دل را بس عجب
ظاهر
ای عجب دردی است دل را بس عجب | مانده در اندیشهی آن روز و شب | |||||
اوفتاده در رهی بی پای و سر | همچو مرغی نیم بسمل زین سبب | |||||
چند باشم آخر اندر راه عشق | در میان خاک و خون در تاب و تب | |||||
پرده برگیرند از پیشان کار | هر که دارند از نسیم او نسب | |||||
ای دل شوریده عهدی کردهای | تازه گردان چند داری در تعب | |||||
برگشادی بر دلم اسرار عشق | گر نبودی در میان ترک ادب | |||||
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود | چون زبانم کارگر نی ای عجب | |||||
آشکارایی و پنهانی نگر | دوست با ما، ما فتاده در طلب | |||||
زین عجب تر کار نبود در جهان | بر لب دریا بمانده خشک لب | |||||
اینت کاری مشکل و راهی دراز | اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب | |||||
دایم ای عطار با اندوه ساز | تا ز حضرت امرت آید کالطرب |