عطار (غزلیات)/ای جان ما شرابی از جام تو کشیده
ظاهر
ای جان ما شرابی از جام تو کشیده | سرمست اوفتاده دل از جهان بریده | |||||
وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته | تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده | |||||
ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم | مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده | |||||
جانهای عاشقانت چون مرغ بال بسته | در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده | |||||
آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل | هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده | |||||
وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود | هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده | |||||
گردون سالخورده بویی شنیده از تو | در جست و جویت از جان چندان به سر دویده | |||||
عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم | پیران راهبین را بر دارها کشیده | |||||
در راه انتظارت جانها ز اشتیاقت | چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده | |||||
تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم | وز سختی ره تو کس در تو نارسیده | |||||
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد | نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده | |||||
ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت | نادیده گرد کویت مردان کار دیده | |||||
تو همچو آفتابی در پردهها نشسته | یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده | |||||
ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت | داده به یک دو گندم واندوه تو خریده | |||||
در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی | یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده | |||||
بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل | وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده | |||||
چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی | زان دوستی نداری با هیچ آفریده | |||||
جمله تویی ولیکن کس دیدهای ندارد | زیرا که پرده بینم بر دیدهها کشیده | |||||
کو دیدهای که او را توحید کرده سرمه | تا فرش راز بیند بر کون گستریده | |||||
هر بی خبر نشاید این راز را که این را | جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده | |||||
بحری است حضرت تو جانها جواهر آن | وان بحر سر جان را موجی برآوریده | |||||
ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو | جانهای دور فکرت در عجز پروریده | |||||
در کشف سر عشقت گردن کشان دین را | سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده | |||||
عطار دوربین را اندر مقام وحدت | پروانهوار جانش در شمع تو پریده |